سورئال (۸)
شهر را مه گرفته. کورها به خیابانها آمدهاند و به دلایل واهی و مسخره، با یکدیگر جدل و ستیز میکنند. بیناها اما، بیتوجه به کورها، به جستجوی پیدا کردن راهی برای فرار هستند. فرار از کجا به کجا؟ آیا خارج از این شهر، راهی برای بقا وجود دارد؟ آیا جایی هست که آرامش را ارزانیشان کند؟ گمان نمیکنم. آنها جملگی، در حال فرار از «خود» به «خود» هستند.
شهر، بلبشوییست. این دسته از افراد بینا، با اینکه وضعیت کثافتبار شهر را میبینند، اما نمیتوانند کاری به جز رضایت و نفع درونی خود انجام دهند.
مضاف بر همهی اینها، مه به قدری غلیظ شده، که به دشواری میتوان حتی تا چند متر جلوتر را دید.
در این میان اما، دستههای دیگری هم هستند. دستهای از بیناها «رضایت درونیشان» ایجاب میکند که به کورها و وضعیت دهشناک آنها کمک کنند. تعداد اینها بسیار اندک است. به طرز غمانگیزی خود را فدای کمک کردن به کورها میکنند. اما بیفایده است. شهر بی در و پیکرتر از این حرفهاست. گویی میخواهند با کف دست جلوی سیل را بگیرند.
دستهی دیگری اما، با اینکه بینا هستند و بیچارگی کورها و پدرسوختهبازی گروه اول بیناها را میبینند، و با اینکه میدانند سرنوشت تلخی در انتظارشان است، نه به فکر کمک به کورها هستند، نه به فکر فرار. آنها، بیتوجه به همهچیز، گوشهای نشستهاند، سیگارشان را روشن کردهاند و همزمان با پک زدن به آن، به همهی این دستهها میخندند. میخندند، میخندند، قهقهه میزنند و همزمان با خندیدن، به طرز غمانگیزی گریه میکنند…
سورئال (۷)، سورئال (۶)، سورئال (۵)، سورئال (۴)، سورئال (۳)، سورئال (۲)، سورئال (۱)




