روزهای به ستوه آمده…
قرصهای «فلوکستین»، شربت عزیزم، «لایروکسیدن» دوستداشتنی، و قرصهای ۲۰ میلیگرمی «سروپلکس»م را میشمارم، و محاسبه میکنم تا چه زمانی میتوانم بدون مراجعه به پزشک، آنها را مصرف کنم؟
تفاوت این افسردگی، با افسردگی دو سال قبل در این است که آن زمان منتظر چیزی (که آن را عشق مینامیدم) بودم… اما اینک، هیچ انتظاری ندارم.
در آستانه سیسالگی، نه هدفی دارم، نه برنامه مشخصی برای آینده و نه میدانم که جایگاهم در این دنیای تخمی، کجاست؟
از شمردن روزهای بیهدف، به ستوه آمدهام. از وصل کردن روزها و هفتهها و ماهها نیز. در حالی که میدانم هیچ معجزهای در کار نیست، گویی برای مواجهه با یک معجزه، روزشماری میکنم.
خسته از زمانه پر تنش، بیانگیزه و ناچار، روز را شب میکنم و شب را روز. درد میکشم. درد. دردی که با نوشیدن الکل، به جای تسکین، عمیقتر میشود.
نمیدانم چه چیزی در پس این درد است. راستش اهمیتی هم ندارد. هر چه هست، به من هیچ ربطی ندارد. نه شادیهایم را میفهمم، نه دردهایم را. گویی وارد یک بازی مسخره شده ام که همچون عروسک خیمهشببازی، مرید گردانندهام هستم….




