کافه Regalia

اینجا کافه Regalia است. جایی که حدود یکسال و نیم قبل، پاتوق هر شب من بود. کافهای که با نور کم و شمعهای روی میزش، برایم کافهی متفاوتی شده بود. گوشهی دنجی کنار رود سن، که علاوه بر اینترنت پر سرعت و شراب بوردو، محلی بود که از آنجا ساعتها با دوستدختر سابقم گفتگو میکردم و برایش نامه مینوشتم.
همهی این ماهها و این روزها گذشت. الان که فکر میکنم، باید بگویم که به چشمبرهم زدنی گذشت. و من دوباره امشب، به اینجا بازگشتهام و موسیقی هتل کالیفرنیا را گوش میدهم. درست مثل روزهای تلخ و تنهایی و لعنتی یکسال و نیم قبل.
هوا سرد شده است. برای پاریس بدون آفتاب و افسرده، با مردم سرد و بیروحش هیچ اهمیتی ندارد که روزهای من چگونه سپری میشود. هیچ اهمیتی ندارد که من به درون خودم سفر میکنم، یا از خودم فرار میکنم؟
این روزها عاشق خیام شدهام. دعوت میکنم این سه رباعی را که انتخاب کردهام بخوانید:
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت،
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت:
هر لاله که پژمرد، نخواهد بشکفت.
با یار چو آرمیده باشی همه عمر،
لذات جهان چشیده باشی همه عمر،
هم آخر کار رحلتت خواهد بود،
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر.
دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است،
وآن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است،
وآن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.




