زخم ما رشد میکند به درون…
یک زخم. یک تومور. یک ویروس. یک «اتفاق». یک اتفاق بد. یک اتفاق خیلی بد.
یک اتفاق خیلی خیلی بد، که روحت را ذره ذره و در طی زمان، آهسته و پیوسته، خراش میدهد.
این اتفاق را «افسردگی» نامیدهاند. برخی نیز نام «پوچی» و «اضمحلال» بر آن نهادهاند: وقتی زندگیات عاری از هدف و برنامهی مشخصیست. وقتی واژهای به نام «آینده» برایت مطلقا بیمعنی و مضحک است. وقتی روزها را از برای رسیدن به شبها، و شبها را از برای رسیدن به صبحها طی میکنی.
نمیدانی چه میخواهی و چرا هستی، تنها گذر «مطلوب» ثانیهها مراد تو است از زندگی.
نه به معجزه اعتقاد داری، نه به حل دائمی مسائل. نه از شور و شوق و انگیزهی جوانی خبری است، نه از آمال و آرزوهایی که روزگاری، بودنت را به واسطهی آنها تعریف کرده بودی.
این زخم، (تومور، ویروس، غده) اما، بیمحابا به درون تو رشد میکند. با تو شوخی ندارد. کارش را خوب بلد است؛ بسان باریکهی آبی که توانایی سوراخ کردن سختترین سنگها را نیز دارد، به رفتن به اعماق تو ادامه میدهد. هر چه تلاش میکنی جلوی این غدهی وحشتناک را بگیری، موفق نمیشوی. نه رواندرمانی مثمر ثمر است، نه دارو درمانی.
در این دنیای بیمروتی که هر کس، تنها و تنها از برای وجود مبارک خودش زیست میکند، تو نیز تلاش میکنی، برای منافع و خوشایند درونيات بجنگی. زندگی تو در این منافع خلاصه شده. منافعی که در طول زمان، یاد میگیری که برای بدست آوردنشان چگونه تلاش کنی.
قصهی زندگی را فهمیدهای.
قصهی پر غصهی زندگی را درک کردهای.
قدرت رفتن نداری. دلیلی برای بودن نیز.
تویی که روزگاری میخواستی عالم و آدم را از برای خود کنی، و همچون پادشاهان بر جهان ساختهی ذهن محدودت حکمرانی کنی، و کلهات را مدام به در و دیوار میکوبیدی، اینک، در نیمهی دوم زندگیات، سرت را همچون فرماندهی لشگر شکستخوردهی تسلیم شده، با کولهباری از اندوه، به پایین بر میگردانی.
زندگی را با قوانین ناجوانمردانهاش میپذیری.
سوراخ موشی پیدا میکنی و در آن میخزی. دلت را با خواندن (کتاب، مقاله، خبر …) و تماشای فیلمها، برای فهمیدن و رنج کشیدن بیشتر به منظور ارضای مازوخیسم روحیات، خوش میکنی. باریکهای برای امرار معاشت نیز پیدا میکنی تا روزها را اینگونه شب کنی و شبها را روز.
تا به روز «واقعه» نزدیک شوی. روزی که مدتهاست برای رسیدنش بیتابی می کردی؛ روز استراحت ابدی.
اگر از دوستان نزدیکم باشید، میدانید که بزرگترین آرزویی که میتوانم برایتان داشته باشم این است:
چنین روزی، نصیبتان.




