بامداد خمار
در طول سفرم به اسپانیا تلاش کردم اندکی خودم را از خبرها دور کنم و به جای آن، غرق در رمانی شوم که یک هفته پیش از سفرم، خواندن آن را شروع کرده بودم. این رمان که «بامداد خمار» نام دارد، نوشتهی فتانه حاج سیدجوادی است که در زمان انتشار خود، به یکی از موفقترین و پر سر و صداترین رمانها تبدیل شد و موافقین و مخالفین زیادی دربارهی آن قلم زدند.
به گمان من، هر اثر هنری که سر و صدا میکند (فیلم، موسیقی، نقاشی، کتاب و…) ارزش یکبار دیدن (خواندن/شنیدن) دارد. به هر حال هر انسانی، یک چیزهایی در درون خود دارد که به نوعی این درونیات را به شیوهی منحصر به خود بروز میدهد. در این بین، چیزهایی که سر و صدا میکند، ارزش وقت گذاشتن و خواندن دارد.
رمان بامداد خمار نیز از جمله رمانهاییست که نویسنده، انصافا برای آن زحمت کشیده است. نثر داستان، محتوای آن و دیالوگها، جملگی قویست و نتیجهگیری غمانگیز آن، درسی به غایت صحیح و به جا است که به جوانان میدهد: مراقب باشید گرفتار بیماری بدخیمی به نام «عشق» نشوید! هرچند که شخصا اعتقاد دارم پدیدهای به نام عشق، به سبک افسانهها، اساسا وجود ندارد و عشق را یک «زحمت» چندین و چند ساله میدانم که میتواند بین دو انسانی که خصوصیات مشترک حداقلی دارند و هر دونفر مایلند با رعایت یک سری قوانین که «زندگی مشترک» خوانده میشود، پله پله و با زحمت و در طول زمان آن را بسازند و پرورش دهند.
با این حال پدیدهای به نام «اتفاق» نیز در زندگی وجود دارد و عشق نافرجامی که در این رمان به تفصیل مورد بررسی قرار گرفت، تنها یک «اتفاق» بود؛ یک اتفاق غمانگیز.
دربارهی نتیجهگیری این داستان باید بگویم که مغز من، چون همیشه، یک پدیده (که در اینجا یک کتاب عاشقانه است) را به عنوان یک دادهی ورودی دریافت کرد و به سبک فلسفی منحصر به خودم پردازش کرد! (این جمله را همراه با سرفهای با نهایت ژست روشنفکری و خودشیفتگی بخوانید!)
از شوخی که بگذریم، واقعا نمیدانم این چه مرضیست که باید یک داستان عامه پسند عاشقانه را که به دلیل عاشقانه بودنش، در طول ۱۰ سال گذشته، بیش از ۳۰۰ هزار نسخه فروش داشته، نه به دیدهی عاشقانه، که به دیدهی فلسفی نگاه کنم و انقدر موضوع را پیچیده کنم و به آن فکر کنم. بعد از خواندن این رمان، به همهی اتفاقاتی که برای «محبوبه» (شخصیت اصلی داستان) افتاد فکر میکردم و گمان میکردم پازلهای این داستان، هرگونهی دیگری (به جز روایت نویسنده) هم چیده میشد، باز گروهی «برنده»، و گروهی «بازنده» میشدند. اصولا دنیا بسان هرمیست که عدهای باید آن زیر له شوند تا نفرات بالاتر، لذتش را ببرند.
رمان خوبی بود. بخوانید.




