این ساعت‌های لعنتی

کلید می‌اندازم و در خانه را باز می‌کنم. چراغ را روشن می‌کنم و جرعه‌ آبی از یخچال می‌نوشم. به یکباره، غم، مثل سگی که  وحشیانه پاچه می‌گیرد، بر همه‌ی وجودم مستولی می‌شود.
ساعت مچمی‌ام را نگاه می‌کنم: عقربه‌ی ثانیه‌ شمار مشغول حرکت است.
ساعتم را در می‌آورم و به طرز دیوانه‌واری، محکم می‌کوبمش به دیوار.
بغض، گلویم را می‌فشارد.
جایزه‌ی بی‌طرف‌ترین و بی‌تفاوت‌ترین اشیاء را باید به ساعت‌ها بدهند؛ گذر ثانیه‌های خوب و بد، هیچ فرقی برای آن‌ها ندارد.

مطالب مرتبط