بازگشت به نوجوانی با قرآن
در قلب پاریس، این بلاد کفر، و این شهر مفسدان فیالارض، مست مست، با شیشههای خالی از مشروب در اطرافم و در خانهی تکنفرهام نشستهام و به صوت عبدالباسط گوش میدهم و با او سورهی شمس را زمزمه میکنم.
نمیفهمم بازگشتم به قرآن، بعد از این همه سال چه معنایی میدهد.
شاید بازگشت به نوجوانی باشد. شاید دعوت «ناخودآگاهم» به گذشتهای باشد که به تکهای از وجودم بدل شده است.
نمیدانم برای خوانندگان این وبلاگ (که مطمئن نیستم از انگشتان دست هم فراتر میرود یا نه) اهمیتی دارد یا نه، اما من، من بیخدا، چهار جزء از قرآن را حفظم و هفت سال تمام (از ۱۹ تا ۲۶ سالگی)، به پیروی از حدیثی از اما ششم شیعیان، بدون حتی یک روز وقفه، روزانه ۵۰ آیه از قرآن را تلاوت میکردم. انقدر آن را خواندهام و در جلسات مختلف مذهبی به تفاسیر آن گوش کردهام که قرآن را بخشی از وجودم میدانم.
تار و پود وجود من با کتاب قرآن درآمیخته است. تمام آن را میفهمم و میشناسم. با متن عربی آن خو گرفتهام و زبان عربی را با «قرآن» میشناسم.
این خطوط، یادیست از گذشته.
تو گویی، ۷۰ سال عمر کردهام که نوشتارهایم اغلب به «گذشته» باز میگردد و از درخشش هیچ نوری که نویدی از «آینده» بدهد، خبری در این تارنمای دورافتاده نیست!
این، شاید قسمت من باشد. شاید آنچه که «سرنوشت» میخوانند، «حقیقت» است! شاید! کسی چه میداند!




