درد میپیچد در دلمان یکهو…
محسن نامجو در یکی از اشعارش -ایکاش- میگوید: درد میپیچد در دلمان یکهو… درد میپیچد…
حالا شدهاست حکایت این روزهای زندگی من. گاهی تحمل گذر ثانیهها آنقدر برایم دشوار میشود که عملا هیچ کاری نمیتوانم بکنم. دیگر از «چسناله» کردن گذشته است. موضوع این است که به معنای واقعی کلمه، «قفل» میکنم… هنگ میکنم… هنگ کردنی بدون قابلیت «ریاستارت» شدن سیستمعامل درونیام! واقعا نمیدانم چه کار باید بکنم. واقعا نمیفهمم چه درمانی برای این لحظات وجود دارد.
دیگر از قرص و شربت و انواع و اقسام دارو ها و الکل هم گذشته است. هیچچیزی جوابگو نیست.
بدبختی ماجرا اینجاست که در این لحظات که گفتگو با دیگران میتواند کمک باشد، هیچ کس را به جز خودم قبول ندارم. غم انگیز است که با خودم «خود خودی که نمیدانم من است یا نه» دعوایم میشود و در عین اینکه خودم را قبول دارم، خودم را قبول ندارم! نمیدانم درکم میکنید یا نه. اگر در کالبد من باشید، شاید بفهمید. نمیدانم.
زندگی گاهی، مثل یک لات پاچهپاره که سه برابر تو هیکل دارد، میآید به سمتت، سیلی به صورتت میزند، یقهات را میگیرد و بلندت میکند، میچسباندت به دیوار و محکم به دیوار فشارت میدهد. تو اما تنها دست و پاهایت را تکان میدهی و تلاش میکنی که زیر این فشار و حملهی وحشیانه خفه نشوی. زندگی اما، تو را نگه میدارد و قهقههزنان به تو میگوید: هیچ غلطی نمیتوانی بکنی…
نمیدانم تجربهاش کردهاید یا نه… لحظاتیست بس دشوار…




