خواب…
سوتین نارنجیاش را از روی طناب پشت پنجرهی اتاقم بر میدارم. اما از دستم میافتد و آن را میبینم که با رقص باد، به سمت زمین میرود.
در صحنهی بعد، خودم را از پنجره به بیرون پرت میکنم که سوتین را بگیرم. با سرعتی سریعتر از سوتین به زمین میرسم، اما گویی، زمین فنری شده که به محض برخورد به آن، مجددا به آسمان باز میگردم. این بار هنگام بازگشت، به پشت بام میافتم. اما در این لحظه، قدرت پریدن از من سلب میشود و نیرویی مرا در همان پشت بام نگه میدارد.
…
چشمانم را میبندم. صدای باد شدیدی در گوشهایم میپیچد. چشمانم را که باز میکنم، میفهمم که این باد دارد همه چیز را از جا میکند: اجسام روی زمین، درختان، در و پنجره پشتبام به شدت باز و بسته میشوند و شیشههای پنجرهاش، خورد میشوند. اتاقم را میبینم که به یکباره خالی شده. هیچ وسیلهای در آن نیست جز یک تابوت. احساس ترس میکنم و به سرعت به لبهی پشت بام باز میگردم.
…
هوا تاریک میشود. من از نردبانی به سمت پایین آمدن هستم. دو دستی نردبان را میچسبم، مبادا تکانی بخورد و من پرت شوم. به زمین میرسم. صدای زوزهی گرگی، توجهم را به خودش جلب میکند. به طرف صدا میروم: گرگ، پایش زخمی شده و با چشمانی سرشار از التماس، به من مینگرد. من اما، با نگاهی عاقلاندر سفیه، از او دور میشوم و به او هیچ کمکی نمیکنم.
…
در سربالایی دانشگاه تهران سما، در حال حرکت کردن هستم. استاد «ظ» را میبینم که با دو سطل سفید پر از خاک، به سمت دانشگاه در حال حرکت است. به ناگاه به یاد نامههایم به او میافتم. قلبم شروع به تپش میکند و عرق شرم بر پیشانیام مینشیند. به سمتش میدوم اما دویدن در سربالایی بسیار مشکل شده است. از دور میبینم که وارد دانشگاه میشود و احساس میکنم که هرگز به او نخواهم رسید.




