بازخوانی آبی از سه رنگ کیشلوفسکی
شوهر و دخترش کشته میشوند. به یکباره همهی خاطراتتشان تمام میشود. به چشم به همزدنی، به وادی هولناک بیمعنایی پرتاب میشود. خوش آمدی ژولی!
کسانی که با تو درد مشترک دارند، تو را میفهمند.
صورت پر از دردت، چهرهی دوستداشتنی و بیگناهت، و تلاش برای بقا در عین تلاش برای رفتن، برایشان آشناست!
ژولی تو باید برای خودت دوباره «معنای زندگی» بسازی.
باید از وادی وهم عبور کنی و به آنچه که معرفت میخوانند دست بیابی.
ژولی، تو در کشش و جذبهی امواج آبی نور، از باوری به باور دیگر تلالو میزنی و برایت عجیب است که چرا همهچیز انقدر سریع تغییر میکند؟
تو بخش کوچکی از سرنوشتت را در اختیار داری. تو محکوم به بودن هستی. محکوم به پذیرش سرنوشتت.
ژولی، در وادی هولناک بیمعنایی و پوچی، کمکم یاد میگیری که همه چیز در دست ما نیست. باید در میان ابر مهی از شک و خیال، وهم و واقعیت، هستی و نیستی و گذشته و آینده، به وسوسهای به نام بودن بیاندیشی و برای ادامهی این مسیر پر پیچ و خم و نامفهوم و اینک بیمعنی، برای گذران لحظههای بهتر، چارهجویی کنی.





