بازگشت به پاریس

برگشتم. با دلی سرشار از غم و افسردگی. با یک دنیا بی‌قراری. یک دنیا خاطره. و هزاران پرسش بی‌پاسخ. بی‌قرارم. قرص‌ها و شربتم نیز از آرام کردنم ناتوانند. با یک سرگیجه‌ی خفیف و حالت جسمی نه چندان مساعد، ترجیح دادم در خانه نمانم. کاپشنم را بعد از سه هفته زندگی در گرما، به تنم کردم و پرسه‌زنان در خیابان‌های پاریس، بالاخره کافه‌ای را انتخاب کردم، چپیدم در یک گوشه‌ی گرمش، و شروع کرده‌ام به وقت‌گذرانی.
ساعت‌هاست که از هایده و نامجو و ابی گرفته تا شاهین و کیوسک و فریدون فرخ‌زاد در گوشم زمزمه می‌کنند و من، طبق معمول، هزار و یک کار نکرده‌ را با بی‌حوصلگی به عقب انداخته‌ام و سرم را با شطرنج و شبکه‌های اجتماعی و این لینک به آن لینک، گرم می‌کنم.
یک فیلم هم در این بین دیدم که بد نبود. قصه‌ی دو زنی که تمام زندگی و امیدشان بازگشت اجساد فرزندانشان از جنگ لعنتی ایران و عراق بود. جنگی که کینه‌ی دو رهبر باعث شد ۸ سال طول بکشد و میلیون‌ها نفر را در لعنت خود نابود کند. عده‌ای هم امیدوار به بازگشت عزیزانشان ماندند. برخی نیز همچون این دو زن، به امید بو کردن اجساد فرزندانشان چه‌ شب‌ها و روزهایی را نگذراندند. امیدهایی که به شکل تراژیکی به نا امیدی بدل شد.
آن‌ها سهم کوچکی از دنیا می‌خواستند: تنها جسد فرزندانشان. دل‌خوشی‌های کوچک این دنیا، که زیر چرخ‌های بی‌رحم طبیعت،‌ له می‌شوند و سرنوشت شوم ما را اینگونه رقم می‌زنند. کم حال خودم خوب است، بدبختی‌های اینچنینی هم نگاه می‌کنم تا همه‌ی وجودم را سیاه کنم.
با تمام وجودم با نیمه‌ی تاریکم شاخ به شاخ شده‌ام. اما گویی غرق شدن در خود، و متلاشی شدن از درون را به تماشا نشسته‌ام.
روزهای دشوار پاریس را باید بدون هیچ آقا بالاسری سپری کرد. شاید که آینده از آن ما…

مطالب مرتبط