من و معماهای هستی
قصهی من و معماهای بیشمار هستی، همچون قصهی فردی شده که با همهی وجودش میخواهد یک معادلهی پیچیدهی ریاضی را حل کند، اما از حل آن ناتوان است. در نتیجهی این ضعف در حل مساله، مشتش را دیوانهوار به دیوار میکوبد. من هم البته، در مرحلهی کوبیدن مشتهایم بر دیوار هستم. اما غمانگیز است که این کار نه تنها هیچ گرهای از حل معما باز نمیکند، بلکه تنها قطرات خون ناشی از زدن ضربه به دیوار، از دستهایم میچکد. این یعنی بیلاخ بزرگ «هستی» به هرکسی که در پی شناخت خویشتن و جهان خویشتن است…




