تو…

وقتی فهمیدم که در آغوش دیگری آرمیده‌ای، انگار داغ‌ترین مذابی که در دنیا وجود دارد را از بالاترین نقطه‌ی سرم، تا پایین‌ترین نقطه‌ی انگشت شصت پایم حرکت دادند و به دفعات مکرر بالا و پایین کردند.
همه‌ی دردهای دنیا را می‌فهمم جز این یکی را. رابطه‌ی ما تمام شده. همه‌چیز به پایان رسیده. اما ترکش‌های بمب وجودی‌ات هنوز که هنوز است، قلب مرا هدف گرفته و بی‌محابا حمله می‌کنند.
دیدم که موهای سرت را تراشیده‌ای. وسوسه‌ی «کچل» بودنت را، نه در دوران با من بودن، که بعد از من داری تجربه می‌کنی… حتما برای دوست‌پسر جدیدت سکسی‌تر شده‌ای.
مرا فراموش کرده‌ای. قدرت زیادی داری. به قدرت خود و به زنانگی‌ات می‌نازی… دنیایت را داری می‌سازی و لحظه لحظه‌اش را نوش جان می‌کنی.
تو رفته‌ای. و مرا تنها گذاشته‌ای. و من، روزها را به شب، و شب‌ها را به روز وصل می‌کنم… بی‌آنکه بدانم به چه چیزی جز تو دل خوش کرده‌ام…
تو رفته‌ای و مرا در وحشت «دنیای بدون زن» رها کرده‌ای…
تو رفته‌ای و نیستی. خاطراتت را اما، در جای‌جای خانه‌ی کوچکمان باقی گذاشته‌ای.
یادم هست که می‌گفتی شک نداری که عشقمان ابدی خواهد بود. می‌گفتی اگرچه هرگز ازدواج نکرده‌ایم، اما تردیدی نداری که بچه‌دار می‌شویم. گفتی عاشق دختر هستی. و مطمئنی که نخستین فرزندمان دختر است… گفتی عاشق اسم یلدا هستی. و بدون تردید، بدون مشورت با کسی، اسمش را می‌گذاری یلدا… گفتی خودت را برای داشتن «یلدا جعفری» آماده کن…
رفته‌ای… رفته‌ای… و زندگیم را به حسرت و آه بدل کرده‌ای… و شب بلند یلدا هم گذشت… آن‌چه باقی‌مانده، چیزی‌ست که از تو در درونم جا مانده: حسرت نداشتنت و حسرت یلدای نیامده‌ات.
من اما، بی‌قراری‌ام را، با بغض مردانه، با اندوهی فراوان، و بدون پیدا کردن چاره، تحمل می‌کنم…. و یلدای بلند را هم بی‌ تو، گذراندم… دلم را به نداشته‌ها و نرسیده‌ها خوش کرده‌ام… شاید که آینده از آن ما…
پی‌نوشت: مستم و می‌دانم که این خطوط چس‌ناله است. اما این حق طبیعی‌ام است که چس‌ناله‌هایم را در خانه‌ی شخصیم (وبلاگم) درج کنم و شهوت نوشتنم را ارضا کنم.

مطالب مرتبط