رکورد ۱۶۰۰ امتیازی
چند روز قبل، صبح که از خواب بیدار شدم، نزدیک به هفت هشت دست بازی شطرنج را پشت سر هم باختم. برای من، روزی که روز بدبیاری باشد، از باختهای پی در پی شطرنج از صبحش پیداست. آن روز هم اتفاقا چنین بود. یک روز بد، که شبش هم با چسناله به پایان رسید.
از صبح امروز اما ورق برگشت خورده. صبح پس از چند برد پی در پی، فهمیدم که امروز خبرهایی هست و روز خوششانسیام است! (نمیخواهم بگویم به شانس (و یا هر پدیدهی متافیزیکی) اعتقاد صد در صدی دارم، ولی خب، بعضی وقتها یک اتفاقهای عجیبی میافتد که آدمی با حسهای پنجگانهاش نمیتواند بفهمد و توجیهاش کند.)
شطرنج برای من مثل زندگیست. خود زندگیست اصلا. وقتی ساعتها غرق در آن میشوم، همهی درد و رنجهایم را فراموش میکنم. همهی وجودم میشود صفحهی جادویی و اینکه چگونه با مهرههایی که دارم از مغزم بهره بگیرم و استراتژی خلق کنم.
امروز از صبح با خودم به دندهی لج افتادم. گفتم باید امتیازم را به بالای ۱۶۰۰ برسانم. تصور کنید وقتی یکدنده بازی دربیاورید چه اتفاقی میافتد: ذره ذره امتیاز جمع میکنید اما در لابلایش گاهی میبازید و امتیازتان کم میشود و اعصابتان به هم میریزد. اما وقتی به هدفتان برسید، چنان لذتی میبرید که نتیجهاش میشود یک لبخند فوق رضایت بخش، یک نفس عمیق، یک حس خیلی خوب و یک لحظهای که انقدر خوش است که با هیچ چیزی عوضش نمیکنید!
امروز دوباره بعد از مدتها به امتیاز بالای ۱۶۰۰ رسیدم. یک اسکرینشات گرفتم و برای خودم ثبتش کردم. آرزویم این است که امتیازم روزی به ۱۷۰۰، ۱۸۰۰ و حتی چرا که نه؟ تا ۲۰۰۰ برسد. آن وقت میشوم یکی از غولهای شطرنج در این تارنمای مشهور. بعد وقت چسی آمدن خواهد بود: با هر کسی گفتگو نمیکنم! با هر کسی بازی نمیکنم و یکهتازانه همچون شاهزادهها در دنیای واقعی، میتازم و میتازم و میتازم! و همه به دنبال این خواهند بود که یک دست با من بازی کنند تا زحمتهای چند سالهام را در یک بازی با آنها به اشتراک بگذارم! بعد من میگویم که اگر عشقم بکشد اینکار را میکنم!
چه خیالپردازیهای بچهگانهای! گاهی آدم از اینکه بچه میشود سرشار از خوشی و لذت میشود! وگرنه کاملا واضح است که هیچ اهمیتی ندارد که امتیاز من برود بالا یا برود پایین. آن فقط یک عدد است و این هم یک تارنما است و در کل، همه چیز یک «بازی» است. بازی زندگی هم دستکمی از بازی شطرنج ندارد. میتوان قهرمان شد و میتوان قهرمان شدن را از معنا تهی کرد. بستگی دارد از چه زوایهای به هر دو اتفاق بنگرید.
گاهی اینطرفی، گاهی آنطرفی. گاهی میخواهید اینطرفی ببینید اما آنطرفی میشوید، گاهی برعکس. گاهی هم قفل میشوید و آچمز. هیچ کس اما، نمیداند چه خبر است و چرا اینگونه است…





