سعدی و مستی

ای سعدی… تو که بودی؟ چه بودی؟ چه در وجودت بود که روح و روان آدم را بعد از قرن‌ها به آتش می‌کشی بی انصاف؟
«ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی»

سعدی، این چه رازی‌ست که حاضری رنج بکشی اما «راحت یارت» را بر خود «بپسندی؟»

سعدی، سعدی، سعدی،
باز شراب نوشیده‌ام… باز به جای اینکه در مستی شاد باشم، غم را تجربه می‌کنم. اطرافیانم هزاران بار گفته‌اند که تو مستی‌ات همراه با غم است، نخور. ننوش. اما کو گوش شنوا؟ تو گویی لذتی نفهته در غم است که با هزاران ساعت رقص و پایکوبی و شادی، غیر قابل معاوضه است.

ای سعدی، باز همزمان با خواندن اشعارت، اشک‌هایم جاری‌ست…
«چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم»
….

سعدی، تو هم گویا گرفتار بوده‌ای. گرفتار یار و گرفتار این زمانه. و چه صادقانه گفتی:

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

سعدی، سعدی، ای سعدی بزرگ، تو هم با همه‌ی بزرگی‌ات رسوای عشق شدی و این رسوایی را صادقانه با زبان زیبای شعر فریاد زدی:

دوستت دارم  و دانم که تويی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

غمم اين است که چون ماه تو انگشت نمايی
ورنه غم نيست که درعشق تورسوای جهانم

ساز بشکسته ام و طاير پر بسته نگارا
عجبی نيست که اينگونه غم افزاست فغانم

سعدی، باید این چند روز عمر را به قول خیام مست بود. این غزلت را به عنوان حسن ختام اشعارت نوش جان می‌کنم و با موسیقی کاروان بنان زمزمه می‌کنم تا ترکیبی از لذت و رنج، هدیه‌ی امشب من باشد از دفترچه‌ی عمر کوتاهم:

ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ

خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ

ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ

گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فکنده‌ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدی همه روز عشق می‌باز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ

مطالب مرتبط