باز هم گریه
مثل اینکه اجازه ندارم بیشتر از یک روز خوشحال باشم. امشب، بعد از ساعتها آشپزی و آماده کردن یک غذای خوب (به همراه پیشغذا و دسر) به یکباره دلم گرفت. دست خودم نبود. به روی تختم افتادم، بالشتم را بر آغوش کشیدم و انقدر زار زدم که تختم خیس شد. غمی نهفته، در وجودم بیتوته کرده. انگار بعد از یک روز صبر و تحمل، امشب، ارضا شد. و راحت شد. و آسوده شد.
آرامم…




