به یاد محمدرضا لطفی
در این سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچه سار شب، در سحر نمیزند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ، کز شبی چنین، سپیده سر نمیزند
گذرگهیست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا، به رهگذر نمیزند




